مؤلف: محمدرضا افضلی




 
کآن شهی که می‌ندیدندیش فاش *** بود با ایشان نهان اندر معاش
چون خرد با توست مشرف بر تنت *** گرچه زو قاصر بود این دیدنت
نیست قاصر دیدن او‌ای فلان *** از سکون و جنبشت در امتحان
چه عجب گر خالق آن عقل نیز *** با تو باشد چون نه‌ای تو مستجیز
از خرد غافل شود بر بد تند *** بعد آن عقلش ملامت می‌کند
تو شدی غافل ز عقلت عقل نی *** کز حضورستش ملامت کردنی
گر نبودی حاضر و غافل بدی *** در ملامت کی تو را سیلی زدی

شاه وجود (خداوند متعال) همیشه به طور نهانی همراه آنان بود، ولی او را آشکارا نمی‌دیدند. حضور حق تعالی در وجود انسان و جهان را می‌توان به عقل تشبیه کرد که هرچند عقل در جسم تو موجود است و بر وجود تو سیطره دارد، اما چشم ظاهری از دیدن آن عاجز است.‌ ای فلانی! عقل از دیدن تو عاجز نیست، بلکه در بوته‌ی آزمایش و امتحان همه‌ی حرکات و سکنات تو را می‌بیند. تو که باور داری عقل بر وجود تو تصرف و تسلط دارد، تعجب نکن که خالق عقل نیز با تو و در تو باشد! چرا این امر را جایز نمی‌دانی؟ برای مثال، شخصی از عقل، غفلت می‌ورزد و کاری زشت از او سر می‌زند. سپس عقل، او را نکوهش می‌کند. بنابراین هر چند تو از عقل غفلت کردی، اما او از تو غافل نبود. پس ممکن است تو از خدا غافل شوی، ولی او هرگز از تو غافل نمی‌شود: (وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ) (1)؛ و خداوند از آن چه می‌کنید غافل نیست. اگر عقل در وجود تو حاضر نبود و از تو غفلت می‌کرد، چگونه ممکن بود که هنگام گناه بر رخساره‌ی وجدانت سیلی زند و تو را ملامت کند؟!

گر از او غافل نبودی نفس تو *** کی چنان کردی جنون و تفس تو
پس تو و عقلت چو اصطرلاب بود *** زین بدانی قرب خورشید وجود
قرب بی‌چون است عقلت را به تو *** نیست چپ و راست و پس یا پیش رو
قرب بی‌چون چون نباشد شاه را *** که نیابد بحث عقل آن راه را
نیست آن جنبش که در اصبع تو راست *** پیش اصبع یا پسش یا چپ و راست
وقت خواب و مرگ از وی می‌رود *** وقت بیداری قرینش می‌شود
از چه ره می‌آید اندر اصبعت *** که اصبعت بی او ندارد منفعت
نور چشم و مردمک در دیده‌ات *** از چه ره آمد به غیر شش جهت

عقل تو قادر به کنترل نفس اماره بوده، ولی نفس تو عقل را راهنمای خود نساخته است. مولانا می‌گوید: انسان و عقل، روی هم مثل اصطرلاب است که برای سنجش حرکات و سیر کواکب به کار می‌رود (اصطرلاب: ستاره سنج). تن و نفس شبیه پایه‌ی اصطرلاب و عقل مانند قسمت‌گردان آن است. اما با این اصطرلاب، کواکب آسمان را نمی‌سنجند، بلکه برای مشاهده دوری و نزدیکی از هستی مطلق است. به عبارت دیگر؛ عقل باید وسیله تقرب به پروردگار باشد. عقلت به تو نزدیک است اما چگونگی و چیستی این نزدیکی را نمی‌توان بیان کرد که مثلاً بگویی این طرف یا آن طرفِ تو قرار گرفته است. پس حق نیز می‌تواند به تو نزدیک باشد، بی‌آن‌که کیفیت آن با موازین این جهانی قابل بیان باشد. هر مخلوقی به نوعی با پروردگار رابطه دارد.
مولانا در چهار بیت بعد مثال‌های ساده‌تر و محسوس‌تری را مطرح می‌کند. «اصبع» یعنی انگشت. حرکت انگشت‌های تو چیزی است که وجود دارد، اما نمی‌توان وجود آن را جدا از انگشت و به طور مستقل دید یا نشان داد. دیدِ چشم نیز وجود دارد، اما نه وجود مادی و محسوس و جدا از چشم که بتوانی بگویی از بالا آمد یا از این طرف یا آن طرف، چون منشأ نور چشم مادی نیست. بنابراین همه‌ی این موارد وجودهایی است که تنها از طریق عقل و ادراکِ باطن شناخته می‌شوند.

عالم خلق است با سوی و جهات *** بی‌جهت دان عالم امر و صفات
بی‌جهت دان عالم امر‌ ای صنم *** بی‌جهت‌تر باشد آمر لاجرم
بی‌حهت بد عقل و علام البیان *** عقل‌تر از عقل و جان‌تر هم ز جان
بی‌تعلق نیست مخلوقی بدو *** آن تعلق هست بی‌چون‌ای عمو
زآن‌که فصل و وصل نبود در روان *** غیر فصل و وصل نیندیشید گمان

عالم خلق همان دنیای ما و دنیای مخلوقات عالم مادی و دارای جهت و جانب است. عالم امر و صفات، یعنی عالم مجردات که دارای جهت و جانب نیست. ناگزیر امر کننده بی‌جهت‌تر است؛ یعنی وقتی عالمِ امر مجرد باشد قهراً کسی که آن عالم را پدید آورده تجرد و تنزه بیشتری دارد. عقل دارای جهت و جانب نیست و مجرد است و قهراً خداوندی که آموزنده بیان است در تنزه و تجرید، هم از عقل بالاتر است و هم از جان. هیچ مخلوقی نیست که به حضرت حق وابسته نباشد، اما این وابستگی و ارتباط، دارای کیفیت نیست.
به تعبیر دیگر: از نظر مولانا ربط حادث به قدیم در گفتار نمی‌گنجد، زیرا در قلمرو روح، گسستن و پیوستنی وجود ندارد، در حالی که ظن و گمان نمی‌تواند جز از طریق گسستن و پیوستن، اندیشه کند و چون عالم روح از هر چیز منزه است، پس نمی‌توان نحوه‌ی ارتباط خلق و خالق را بیان کرد. به هر حال روح، هستی بی نهایت دارد و وجود محدود مادی نیست تا از وجودی دیگر جدا شود و باز به آن بپیوندد.

غیر فصل و وصل پی بر از دلیل *** لیک پی بردن نیندیشد علیل
پی پیاپی می‌بر ار دوری ز اصل *** تا رگ مردیت آرد سوی وصل
این تعلق را خرد چون ره برد *** بسته‌ی فصل است و وصل است این خرد
زین وصیت کرد ما را مصطفی *** بحث کم جویید در ذات خدا
آن‌که در ذاتش تفکر کردنی است *** در حقیقت آن نظر در ذات نیست
هست آن پندار او زیرا به راه *** صد هزاران پرده آمد تا اله

باید به راهنمایی مرشد و راهنما، به قلمرو خارج از فصل و وصل (کمّیات و کیفیات عالم جسمانی) به جهانِ بی‌چون و چند الهی پی ببری، اما این پی بردن نباید تشنگی و جویندگی تو را فرو نشاند. «غلیل» یعنی عطش و تشنگی. اگر از اصل دوری، پیوسته موضوع را دنبال کن تا رگ مردانگی‌ات تو را به سوی وصال حقیقت راه نماید. به دنبال هر پی بردن و فهمیدن، باید درصدد دریافت بالاتری باشی، تا به اصل (هستی مطلق)، نزدیک شوی و عشق حق تو را به مرتبه‌ی وصال و پیوند با خود برساند. «خرد» همان عقل دنیایی است که هر چیز را فقط با موازین عالم ظاهر درک می‌کند و قادر به درک «تعلق بی‌چون» یا مخلوق با خالق نیست. به همین دلیل پیامبر فرموده است: «تفکروا فی آلاء الله و لاتفکروا فی ذات الله؛ در الطاف و نعمت‌های خدا بیندیشید اما در ذات او نیندیشید.» یا «لاتفکروا فی الله فتهلکوا؛ در خدا نیندیشید که از گمراهی نابود می‌شوید.»
مولانا این حدیث را تفسیر می‌کند و می‌گوید: در آن مورد هم که در ذات تفکر می‌کنیم، باز «نظر در ذات» نیست و ما نمی‌توانیم جز به الطاف و نعمت‌های حق بیندیشیم، زیرا ذهن انسان برای درک ذات حق باید از صد هزاران پرده بگذرد. در حدیث دیگری نیز آمده: «ان لله سبعین الف حجاب من نور و ضلمات لو کشفها لاحرقت سبحات وجهه کلّ من ادرکه بصره؛ ذات حق را هفتاد هزار پرده نور و ظلمت از چشم‌ها پوشانده است، که اگر آنها را بگشاید تابش‌های سیمای حق هر که را، که چشم او آن را درک کرده، می‌سوزاند.»

هر یکی در پرده‌ای موصول جو است *** وهم او آن است که آن خود عین او است
پس پیمبر دفع کرد این وهم از او *** تا نباشد در غلط سوداپز او
وآن‌که اندر وهم او ترک ادب *** بی‌ادب را سرنگونی داد رب
سرنگونی آن بود کو سوی زیر *** می‌رود پندارد او کو هست چیر
زان‌که حد مست باشد این چنین *** کو نداند آسمان را از زمین
در عجب‌هااش به فکر اندر روید *** از عظیمی وز مهابت گم شوید
چون ز صنعش ریش و سبلت گم کند *** حد خود داند ز صانع تن زند
جز که لا احصی نگوید او ز جان *** کز شمار و حد برون است آن بیان

حجاب‌ها و پرده‌ها برای هر کسی فرق می‌کند و هر یک از ما به حجابی مناسب با حیات و علایق خود چسبیده و آن را عین حقیقت می‌پندارد. مولانا می‌گوید: منظور از آن حدیث نبوی این است که ما این وهم را از خود دور کنیم و خیال نکنیم که شناخت حق آسان است. وی می‌گوید: نوع دیگر تفکر در ذات حق، تفکر کافر و منکر است، که ترک ادب می‌کنند و او را قبول ندارند. در بیت بعد کیفر الهی را چنین شرح می‌دهد: کافر و منکر اگر از جهات دنیایی هم بالا برود، در واقع سرنگونی است، زیرا در جهت گمراهی است و سرانجام به قهر الهی دچار خواهد شد. مولانا می‌گوید: در شگفتی‌های صنع الهی اندیشه کنید و از عظمت و هیبت صنع او حیران شوید. همین آثار صنع کافی است تا شما را گیج کند، یا آن کافر و منکر به حالتی بیفتد که فرق ریش و سبیل خود را هم نداند و در نتیجه حد خود را نفهمد و به ادراک صانع و خالق این آثار نپردازد. کسی که به صنع بدیع الهی نظر کند و حیران ماند تنها از عمق جان می‌گوید: ثنای تو را به شمار نتوانم آورد، زیرا بیان عظمت صنع الهی بی‌شمار و بی‌کران است. این مطلب است به فرمایش حضرت علی است که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) پس از نماز وتر (یک رکعتی در نماز شب) می‌فرمود: «لا احصی ثناء علیک انت کما اثنیت علی نفسک؛ من نتوانم ثنای تو گفتن، آن طور که خود ثنای خود گفته‌ای.»

رفت ذوالقرنین سوی کوه قاف *** دید او را کز زمرد بود صاف
گرد عالم حلقه گشته او محیط *** ماند حیران اندر آن خلق بسیط
چونش گویا یافت ذوالقرنین گفت *** چون که کوه قاف در نطق سفت
کای سخن‌گوی خبیر رازدان *** از صفات حق بکن با من بیان
گفت رو کان وصف از آن هایل‌تر است *** که بیان بر وی تواند برد دست
یا قلم را زهره باشد که به سر *** بر نویسد بر صحایف زآن خبر
گفت کمتر داستانی باز گو *** از عجب‌های حق‌ای حبر نکو
گفت اینک دشت سیصدساله راه *** کوه‌های برف پر کرده است شاه
کوه بر که بی‌شمار و بی‌عدد *** می‌رسد در هر زمان برفش مدد
کوه برفی می‌زند بر دیگری *** می‌رساند برف سردی تا ثری
کوه برفی می‌زند بر کوه برف *** دم به دم ز انبار بی‌حد و شگرف
گر نبودی این چنین وادی شها *** تف دوزخ محو کردی مر مرا
غافلان را کوه‌های برف‌دان *** تا نسوزد پرده‌های عاقلان
گر نبودی عکس جهل برف‌باف *** سوختی از نار شوق آن کوه قاف

ذوالقرنین (اسکندر مقدونی یا کورش کبیر. البته احتمال این که کورش کبیر باشد قوی‌تر است، زیرا جهان‌گشایی‌های کورش، همواره با توجه به یک سرچشمه الهی و روحانی توجیه شده است. به علاوه اوصافی که قرآن برای ذوالقرنین بر می‌شمارد، بر اسکندر مطابق نمی‌آید) به سوی کوه قاف حرکت کرد و دید که آن کوه بزرگ مانند زمرّدی صاف و لطیف است و گرداگرد جهان را احاطه کرده است. از تماشای عظمت آن حیرت کرد و از کوه خواست تا بخشی از اسرار صفات الهی بازگوید. کوه قاف گفت: برو که اوصاف الهی فراتر از حد بیان است و به وصف در نگنجد. ذوالقرنین گفت: حال که بیان اوصاف الهی ناممکن است، پس سخنی از بدایع صنع او بگو. کوه گفت: اینک به دشت و هامون بنگر که چه‌سان خدای تعالی آن را با توده‌های عظیم برف پوشانده است و اگر این توده‌های برف نبود حرارت دوزخ مرا محو می‌کرد.
مولانا در این حکایت «کوه‌های برفی» را کنایه از غافلان و بیگانگان از حقیقت، «کوه قاف» را کنایه از انسان کامل و «ذوالقرنین» را کنایه از سالک الی الله و طالب اسرار الهی دانسته است. او می‌گوید: وجود غفلت‌زدگان باعث شده است که صاحب‌دلان مشتاق متعال زیست کنند و الا هر لحظه از فرط اشتیاقِ وصال و رؤیت تجلیات قالب تهی می‌کردند. اگر با تاب غفلت سرما انگیز غافلان نبود، از شدّت آتش اشتیاق، کوه قاف می‌سوخت.

آتش از قهر خدا خود ذره‌ای است *** بهر تهدید لئیمان دره‌ای است
با چنین قهری که زفت و فایق است *** برد لطفش بین که بر وی سابق است
سبق بی‌چون و چگونه‌ی معنوی *** سابق و مسبوق دیدی بی‌دوی
گر ندیدی آن بود از فهم پست *** که عقول خلق زآن کان یک جو است
عیب بر خود نه، نه بر آیات دین *** کی رسد بر چرخ دین مرغ گلین
مرغ را جولان‌گه عالی هواست *** زآن‌که نشو او ز شهوت و ز هواست

آتش، ذره‌ای از خشم الهی و تازیانه‌ای برای ترساندن فرومایگان است. در این جا مولانا از آتش شوق متوجه آتش دوزخ شده است؛ یعنی با این‌که قهر الهی عظیم و چیره است، باز هم ببین که سرمای لطف او بر غضبش پیشی دارد. البته این سبقت خارج از حیطه‌ی کمیت و کیفیت است و جنبه‌ی معنوی دارد. آیا تاکنون سابق و مسبوق دیده‌ای که یکی باشند؟ و میان آن دو دوگانگی نباشد؟ مسلّماً ندیده‌ای. اما اگر دیده‌ی حقیقت‌بین داشته باشی خواهی دید که سابق و مسبوق در صفات الهی یکی است. اگر ندیده‌ای، عیب را از خود بدان، نه از آیات بینات الهی، زیرا عقول جمیع مردم به اندازه جوی و ذره‌ای از معدن حقیقت است، یا مثلاً پرنده‌ای که از گل ساخته شده است چگونه می‌تواند بر آسمان دین و ایمان پرواز کند؟ عالی‌ترین جولان‌گاه پرندگان، پهنه آسمان و فضای بیکران است، زیرا نشو و نمای پرنده از شهوت و هواست. یعنی اهل دنیا فقط در فضای مادیات تکاپو دارند.

پس تو حیران باش بی‌لا و بلی *** تا ز رحمت پیشت آید محملی
چون ز فهم این عجایب کودنی *** گر بلی گویی تکلف می‌کنی
ور بگویی نی زند نی گردنت *** قهر بر بندد بدان نی روزنت
پس همین حیران و واله باش و بس *** تا درآید نصر حق از پیش و پس
چون که حیران گشتی و گیج و فنا *** با زبان حال گفتی اهدنا
زفت زفت است و چو لرزان می‌شوی *** می‌شود آن زفت نرم و مستوی
زآن‌که شکل زفت بهر منکرست *** چون که عاجز آمدی لطف و برست

پس تو بی‌آن‌که چگونگی سبقت رحمت الهی را بر غضبش تصدیق و یا تکذیب کنی، در حیرت بمان تا از بارگاه الهی مرکوبی آید و تو را حمل کند؛ یعنی عنایت الهی شامل حالت شود و تو را به کمال معرفت برساند. از آن جایی که از درک این اسرار عجیب ناتوانی، اگر تصدیق کنی، از روی آگاهی درونی نیست بلکه ساختگی و تکلّف‌بار است و اگر تکذیب کنی، قهر الهی، راه نجات و رستگاری را بر تو می‌بندد. پس بهتر است که تو در حیرت و سرگشتگی بمانی تا نصرت الهی از هر طرف به تو روی آورد. هرگاه حیران و گیج شوی با زبان حال می‌گویی: پروردگارا ما را هدایت فرما. در این حالت قهر عظیم الهی برای تو نرم و هموار می‌شود، چون قهر الهی برای منکران و حق‌ستیزان مهیب و ترسناک است، اما چون اظهار عجز و فروتنی کنی به لطف و نیکی در می‌آید.

مورکی بر کاغذی دید او قلم *** گفت با مور دگر این راز هم
که عجایب نقش‌ها آن کلک کرد *** همچو ریحان و چو سوسن‌زار و ورد
گفت آن مور اصبع است آن پیشه‌ور *** وین قلم در فعل فرع است و اثر
گفت آن مور سوم کز بازو است *** که اصبع لاغر ز زورش نقش بست
هم‌چنین می‌رفت بالا تا یکی *** مهتر موران فطن بود اندکی
گفت کز صورت مبینید این هنر *** که به خواب و مرگ گردد بی‌خبر
صورت آمد چون لباس و چون عصا *** جز به عقل و جان نجنبد نقش‌ها
بی‌خبر بود او که آن عقل وفاد *** بی ز تقلیب خدا باشد جماد
یک زمان از وی عنایت بر کند *** عقل زیرک ابلهی‌ها می‌کند

مورچه‌ای قلمی را دید که روی صفحه‌ی کاغذ حرکت می‌کند. این مسئله را با مورچه‌ی دیگر در میان گذاشت و گفت: ببین این قلم چه نقوش زیبایی خلق می‌کند. دوستش که اندکی از او فهیم‌تر بود گفت: این نقوش را قلم نمی‌نگارد، بلکه کار انگشت است. مورچه‌ای دیگر که از هر دو بیشتر می‌فهمید گفت: خیر، این نقوش از بازوست. تا این‌که عاقل‌ترین مورچه گفت: شما چرا به صورت و ظاهر چسبیده‌اید، بلکه باید به عقل و جان توجه کنید. البته او نیز از حقیقت غافل بود و نمی‌دانست که عقل و جان نیز بدون تصرّف الهی جمادی بیش نیستند. مولانا در این تمثیل، صاحبان عقول جزئیه را به مورچه تشبیه می‌کند که در ظواهر و صور عالم طبیعت مانده‌اند و نمی‌توانند علل و اسباب الهی را دریابند، زیرا این سبب‌ها بر نظرها پرده است.

پی‌نوشت‌:

1. بقره، آیه‌ی 85.

منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بین‌المللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول